اره خیلیییییی
مخصوصا امسال
فقط اونجایی که حس میکنی وزنه ۲۰۰ کیلویی رو گلوته
و راه نفس کشیدن نداری
هوا برات تنگ میشه
اروم سعی میکنی بغضتو قورت بدی
و مبادا خم به ابرو بیاری که فک میکنن داری بهشون حسودی میکنی
بهترین کار اینه که بغضتو قورت بدی
و یه لبخند ملیح و سرتو بندازی پایین و بری
فقط دور شی از این جماعت
درست مثل عابر بی سایه!.
من از هَمان دُخترهای بیعارم از آنهایی که بَلد نیست صورتش را دَستکاری کند از همانها که موقعِ بیرون رفتن ساعتها جلوی آینه رنگِ صورتش را عَوض نمیکند و راضی است از چِهرهاش برای بیرون رفتن همانَم که قدّم از صد و پنجاه و سه تَجاوُز نکرد خیلی کوتاهتَر از قفسهی کتابهایم همانی که کتابفروشی رفتن را به گشتنِ میانِ مغازهی لوازمِ آرایش تَرجیح میدهم گفتنِ "عشقم" و "نفسم" و "قربان صدقهها" نمیلرزاند دلم را و نمیچرخد روی زَبانم رُک بگویم، دلبریهایم فقط در خندههایم خُلاصه میشود و تَمام شیطَنتم گل میکند امّا فقط برای مردی که بَلدم باشد جانا ، من هَمینم که هستم همینقدر ساده و معمولی بیآرایش و بیآلایش از خودم راضیم و کمی از خود راضی حالا تو بگو، تو چی ؟!
مادر رضایی مادرم کرونا گرفته.
تستش مثبت شده
مادر نگرانه
دیشب تا دو بیدار بود
هرشب خواب مادرمو میبینم
این حقم نیست بخدا
که بعد از هر خوابی زجرکش شم که ندارمش
که مادر واقعی من نیست
که باید در ارزوی اغوشش بسوزم
ماه
اخ ماه!
میکشه منو اخر
دیشب بحث دختر بود گفنم میخوای چشاش چه رنگ باشه؟
گفت نمیدونم
گفتم من عسلی دوس
گفت اره چشمای منم عسلیه
دلم رفت واسه این جملش
اخ الهی من دور چشای خوشگلت بگردم
نفس من
چقدر دوسش دارم.
وبشو پیدا کردم بلاخره!
دقیقا همون عنوانی که یهو به ذهنم اومد و امتحانش کردم
خودش بود!
دفترِ زرد رو توش نوشته بود
دفتری که من ازش متنفرم
غمگینم به وسعتِ دریا
نوشته دلتنگ و پیچک
پیچک مالِ منه
مادرِ منه
چرا هیچکس نمیفهمه؟!!!!!!!
وبِ جدیدِ من!
من از همه فرار کردم
هیچکس نمیدونه
تو هم به کسی نگو که زیاد دوست ندارم!
هیچوقت نداشمش
شاید هیچکس باورش نشه ولی من ارزومه که بخوابم روی پای مامانم
یا بغلش کنم
هیچوقت بوی یک مامان رو نمیداد هیچوقت!
هیمشه اغوشش اجبار بود و تشویش
همیشه کوتاه اومدم
گذشتم
گفتم مامانمه احترام داره
بر من ولایت داره ب
زار سکوت کنم و هیچی نگم
یه جوری در نظر خودم رفتاراشو لاپوشونی میکردم مثلا میگفتم خب لابد الان خستس که نمیخواد بغلش کنم لابد این کارو که کرده به صلاحم بوده لابد.
روز مادر بود مادرشو دعوت کردم که بیاد که خوشحال شه
خواهرشو دعوت کردم که بیاد تا دیگه نگه همه خواهرمو میزنن تو سرم
همه این کارارو به خاطر اون کردم از جونم گذشتم امروز تا مراسمش به بهترین شکل ممکن برگزار شه
تا وقتی که امروز منو به همه مسئولین معرفی میکرد شرمنده نشه
ولی توهیین کرد به من و به مادرم
هیچی نگفتم هیچی!
سرمو گذاشتم رو پاش خواستم اروم بشم برای اولین بار
پاشو از زیر سرم کشید
خودمو زدم به بیخیالی شروع کردم به حرف زدن یه رازیو بهش گفتم قسمم گرفتم به جون خودم که به کسی نگه
فکر کردم با نزدیک شدن بهش رابطمون خوب میشه
به همه گفت حتی به دشمن خونیم و دوتایشون قاه قاه به ریشم خندیدن
میدونه که مادر خط قرمزمه
خودم به جهنم هر چی میخوای بگی بگو ولی به مادرم هیچی نگو
حق نداری دهن هرزتو رو مادر من باز کنی
وقتی به کاراش فکر میکنم میبینم حتی اون نمیخواد من درس بخونم اگه من ارامش روانی نداشته باشم اگه هرروز له بشم اگه هرروز مرگ تدریجیمو با چشمای خودم ببینم دیگه چیزی از من میمونه که بخواد درس بخونه؟!
کم کم دارم شک میکنم که اصلا این کارایی که سرم میاره رو دشمنمم سرم اورده؟!
چه مامانی دارم من که از دشمنی که میخواد سربه تنمم نباشه ظالم تره
اینجا اخر خطه!
صبرم لبریز شد بعد از چند سال جلوش گریه کردم که دلش رحم بیاد که دیگه اذیتم نکنه
نتیجه اش این شد که الان حبسم تو این اتاق نحس فقط به جرم گریه کردن
مادر میگه تو کوهی فلانی شکنندست
چرا اونا یه بارم نباید فکر کنن که این کوه رو خیلی وقته شکستن!
قاب عکس عمویی که روز به روز داره تو خونمون کوچکتر میشه
فکر کنم سال دیگه همینشم نباشه
اگه تا الان اجبار بوده که برم و بعد از چند وقت گفتن خودت تصمیم بگیر که تا هرچی شد بندازن تقصیر خودم
که بگن خودت که گفتی
خودت که کردی
اما حالا خودم میخوام برم که مادرمم نمونه تا اذیتش نکنن
میرم تا نباشه
نزاشت امسال تو هیچ مراسم مذهبی شرکت کنم
همشو تمرگیده بودم تو این خراب شده
ولی وقتی داشت دعوام میکرد گفت به ماهیتت پی بردم که دورویی که در ظاهر چادر میپوشی ولی نمیای راهپیمایی
اخه لعنتی خود که اونشب باهام دعوا کردی گفتی نباید بری
بزار منم یه بار بگم خودت که گفتی!
اگه خودتتم اجبارت نبود نمیرفتی
چرا به من میگی هرزه؟؟؟؟؟
مگه چیکار کردم؟؟؟؟
با پسر منو دیدی یا لفچ بازی دراوردم
اخه من دردمو به کی بگم که چهار ساله حتی یک روضه ساده نرفتم چه برسه به هیئت!!!!!!!
تموم شد همچی برام
امروز برام ایستگاه اخر قطار بود
هیچوقت بی احترامی نمیکنم داد نمیزنم و مثل همیشه!
ولی اگه بخواد خودشم بغلم کنه حس انزجار بهم دست میده
یه عمر تلاش کردم که همچین اتفاقی نیوفته ولی نشد!
یعنی خودش نزاشت
ولی گفتم که امروز ایستگاه اخره!
سهم من امروز از جشن روز مادر پشت سالن بود که
اومدم دست مادرمو ببوسم نزاشت
اومدم خم شدم پاشو ببوسم نزاشت
اومدم چادرشو ببوسم نزاشت
و برای اولین بار تو بغلش بغضم ترکید
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم
مفجر شد این کوه اتشفشان که از قضا پر از مواد مذابه که داره سرریز میشه
میرم به خاطر خودم
به خاطر مادرم
به خاطر مامان باوجدانم!
درباره این سایت