من از هَمان دُخترهای بیعارم از آنهایی که بَلد نیست صورتش را دَستکاری کند از همانها که موقعِ بیرون رفتن ساعتها جلوی آینه رنگِ صورتش را عَوض نمیکند و راضی است از چِهرهاش برای بیرون رفتن همانَم که قدّم از صد و پنجاه و سه تَجاوُز نکرد خیلی کوتاهتَر از قفسهی کتابهایم همانی که کتابفروشی رفتن را به گشتنِ میانِ مغازهی لوازمِ آرایش تَرجیح میدهم گفتنِ "عشقم" و "نفسم" و "قربان صدقهها" نمیلرزاند دلم را و نمیچرخد روی زَبانم رُک بگویم، دلبریهایم فقط در خندههایم خُلاصه میشود و تَمام شیطَنتم گل میکند امّا فقط برای مردی که بَلدم باشد جانا ، من هَمینم که هستم همینقدر ساده و معمولی بیآرایش و بیآلایش از خودم راضیم و کمی از خود راضی حالا تو بگو، تو چی ؟!
درباره این سایت