هیچوقت نداشمش

شاید هیچکس باورش نشه ولی من ارزومه که بخوابم روی پای مامانم

یا بغلش کنم

هیچوقت بوی یک مامان رو نمیداد هیچوقت!

هیمشه اغوشش اجبار بود و تشویش

همیشه کوتاه اومدم

گذشتم

گفتم مامانمه احترام داره

بر من ولایت داره ب

زار سکوت کنم و هیچی نگم

یه جوری در نظر خودم رفتاراشو لاپوشونی میکردم مثلا میگفتم خب لابد الان خستس که نمیخواد بغلش کنم لابد این کارو که کرده به صلاحم بوده لابد.

روز مادر بود مادرشو دعوت کردم که بیاد که خوشحال شه

خواهرشو دعوت کردم که بیاد تا دیگه نگه همه خواهرمو میزنن تو سرم

همه این کارارو به خاطر اون کردم از جونم گذشتم امروز تا مراسمش به بهترین شکل ممکن برگزار شه

تا وقتی که امروز منو به همه مسئولین معرفی میکرد شرمنده نشه

ولی توهیین کرد به من و به مادرم

هیچی نگفتم هیچی!

سرمو گذاشتم رو پاش خواستم اروم بشم برای اولین بار

پاشو از زیر سرم کشید

خودمو زدم به بیخیالی شروع کردم به حرف زدن یه رازیو بهش گفتم قسمم گرفتم به جون خودم که به کسی نگه

فکر کردم با نزدیک شدن بهش رابطمون خوب میشه

به همه گفت حتی به دشمن خونیم و دوتایشون قاه قاه به ریشم خندیدن

میدونه که مادر خط قرمزمه

خودم به جهنم هر چی میخوای بگی بگو ولی به مادرم هیچی نگو

حق نداری دهن هرزتو رو مادر من باز کنی

وقتی به کاراش فکر میکنم میبینم حتی اون نمیخواد من درس بخونم اگه من ارامش روانی نداشته باشم اگه هرروز له بشم اگه هرروز مرگ تدریجیمو با چشمای خودم ببینم دیگه چیزی از من میمونه که بخواد درس بخونه؟!

کم کم دارم شک میکنم که اصلا این کارایی که سرم میاره رو دشمنمم سرم اورده؟!

چه مامانی دارم من که از دشمنی که میخواد سربه تنمم نباشه ظالم تره

اینجا اخر خطه!

صبرم لبریز شد بعد از چند سال جلوش گریه کردم که دلش رحم بیاد که دیگه اذیتم نکنه

نتیجه اش این شد که الان حبسم تو این اتاق نحس فقط به جرم گریه کردن

مادر میگه تو کوهی فلانی شکنندست

چرا اونا یه بارم نباید فکر کنن که این کوه رو خیلی وقته شکستن!

قاب عکس عمویی که روز به روز داره تو خونمون کوچکتر میشه

فکر کنم سال دیگه همینشم نباشه

اگه تا الان اجبار بوده که برم و بعد از چند وقت گفتن خودت تصمیم بگیر که تا هرچی شد بندازن تقصیر خودم

که بگن خودت که گفتی

خودت که کردی

اما حالا خودم میخوام برم که مادرمم نمونه تا اذیتش نکنن

میرم تا نباشه

نزاشت امسال تو هیچ مراسم مذهبی شرکت کنم

همشو تمرگیده بودم تو این خراب شده

ولی وقتی داشت دعوام میکرد گفت به ماهیتت پی بردم که دورویی که در ظاهر چادر میپوشی ولی نمیای راهپیمایی

اخه لعنتی خود که اونشب باهام دعوا کردی گفتی نباید بری

بزار منم یه بار بگم خودت که گفتی!

اگه خودتتم اجبارت نبود نمیرفتی

چرا به من میگی هرزه؟؟؟؟؟

مگه چیکار کردم؟؟؟؟

با پسر منو دیدی یا لفچ بازی دراوردم

اخه من دردمو به کی بگم که چهار ساله حتی یک روضه ساده نرفتم چه برسه به هیئت!!!!!!!

تموم شد همچی برام

امروز برام ایستگاه اخر قطار بود

هیچوقت بی احترامی نمیکنم داد نمیزنم و مثل همیشه!

ولی اگه بخواد خودشم بغلم کنه حس انزجار بهم دست میده

یه عمر تلاش کردم که همچین اتفاقی نیوفته ولی نشد!

یعنی خودش نزاشت

ولی گفتم که امروز ایستگاه اخره!

سهم من امروز از جشن روز مادر پشت سالن بود که

اومدم دست مادرمو ببوسم نزاشت

اومدم خم شدم پاشو ببوسم نزاشت

اومدم چادرشو ببوسم نزاشت

و برای اولین بار تو بغلش بغضم ترکید

دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم

مفجر شد این کوه اتشفشان که از قضا پر از مواد مذابه که داره سرریز میشه

میرم به خاطر خودم

به خاطر مادرم

به خاطر مامان باوجدانم!


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : مادر ,نزاشت ,خودت ,خاطر ,هیچی ,اومدم ,ببوسم نزاشت ,نزاشت اومدم ,برای اولین ,مادرم هیچی ,دعوت کردم ,ببوسم نزاشت اومدم
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Melanie تکه‌ای زندگی Stacey اِقلیمِ اِقلیما کیاکو فعالیت های شورای دانش آموزی اخبار فناوری فوری سخنی با دانش آموزان مارکوم آنلاین سلامت